🔰از همان کودکی مدام بیمار بود و بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند. او نمیتوانست مثل بچههای دیگر بازی کند، اما برای سرگرمی نقاشی میکشید. خودش فکر میکرد که نقاشیهای خوبی میکشد، اما پدرش او را مایهی ننگ خانواده میدانست. برادر و خواهرانش هرکدام برای خودشان کسی شده بودند و نام و اعتباری داشتند، اما ویلیام در چشم پدرش همیشه ناکام بود.
🔸پدرش با استفاده از آشنایانش، نام ویلیام را در دانشکده پزشکی نوشت و با لحنی تحکمآمیز گفت: این آخرین فرصتیه که بهت میدم!
🔹ویلیام جیمز بعد چند ماه کلنجار رفتن با کتابهای پزشکی متوجه شد که این مسیر، مورد علاقه او نیست. بالاخره تصمیمش را گرفت؛ از دانشگاه انصراف داد و برای دور شدن از کنایهها و تحقیرهای پدر، مقصدش آمازون شد.
🔸در جنگلهای آمازون بیماری سختی گرفت. آنقدر ناتوان شد که رفقایش او را در حالی که بیجان روی زمین افتاده بود، به بیمارستانی در همان حوالی منتقل کردند. روی تخت بیمارستان، کتابی به دستش رسید؛ کتابی درباره روانشناسی.
🔹ویلیام که تمام عمر خود را قربانی تصمیمهای دیگران میدانست، با خواندن آن کتاب، جرقهای در ذهنش روشن شد و تصمیم گرفت از این پس، خود مسئول سرنوشتش باشد.
🔸همان پسری که روزی مایه ننگ خانواده بود، بعدها به پدر علم روانشناسی آمریکا تبدیل شد که برای سخنرانیهای بزرگ در سمینارها دعوتش میکردند.
#دانشکده_پزشکی
#حکایت
#پدر_علم_روانشناسی_آمریکا
#ویلیام_جیمز
#جنگلهای_آمازون