چراغ راه!
مرد ثروتمندی در بستر مرگ افتاده بود. با نگاهی پُر از حسرت به پسرش گفت: پسرم! ثروت زیادی اندوختهام، اما حالا میبینم دستم خالی است، بعد از مرگم از اموالم خرج کن و برایم نماز و روزه استیجاری بخر تا نماز و روزه نوری باشد برای آخرتم.
🔸چند ساعتی گذشت و حال پدر رو به راه شد و از مرگ نجات یافت.
🔹روزی مرد را با پسرش به مهمانی دعوت کردند. او به پسر گفت: چراغی با خود بیاور.
🔸پسر پشت سر پدر به راه افتاد، پدر گفت: پسرم، چراغ را جلو ببر، راه تاریک است! اما پسر عقب میماند.
🔹پدر پایش لرزید و زمین خورد و با فریاد گفت: چرا عقب ماندی؟ چراغ باید جلو باشد تا راه را روشن کند.
🔸پسر لبخند زد و گفت: پدر! آن روز که در بستر بودی، گفتی برایم نماز و روزه بخرید تا چراغی را از پشت سرت بفرستیم. حالا میبینی؟ چراغی که از پشت سر بیاید، راه را روشن نمیکند.
📚 ترجمهای از ديوان تجليات استاد منعم اردبيلى(شرحی از زندگی عباسقلیخان)
#حکایت
#نماز_و_روزه_استیجاری