
نقد را به نسیه نداد!!
در دل بیابان، در روزی گرم و سوزان، حجاج بن یوسف، حاکم سختگیر و ظالم، عازم حج بود. در راه، به چشمهای رسید و دستور داد تا غذایی برایش آماده کنند. خادمی را فرستاد تا کسی را برای همنشینی با امیر پیدا کند.
🔸خادم، در اطراف چشمه گشت و مردی را دید که روی زمین خوابیده. با پا به او زد و گفت: امیر دستور داده به خدمتش بروی.
🔹حجاج به مرد عرب گفت: دستهايت را بشوى و با من هم غذا شو.
🔸مرد با لبخند گفت: کسی بهتر از تو مرا دعوت کرده و من هم دعوت او را پذیرفتهام.
🔹حجاج با اخم پرسید: چه کسی تو را دعوت کرده است؟
🔸مرد گفت: خداوند متعال، او مرا دعوت کرده است و من روزه گرفتهام.
🔹حجاج با تمسخر گفت: در این روز گرم، روزه گرفتهای؟
🔸مرد عرب با صدای بلند گفت: من برای روزی که از این گرمتر است (قیامت) روزه گرفتهام.
🔹حجاج گفت: امروز را بخور، فردا روزه میگیری.
🔸مرد عرب با اخم گفت: آیا تضمین میکنی که تا فردا زنده باشم؟
🔹حجاج لحظهای مکث کرد و گفت: تضمین زنده بودن تو دست من نیست.
🔸مرد عرب آرام گفت: پس چگونه از من میخواهى كه نقد را با نسيهاى كه به آن قادر نيستى عوض كنم؟
📚عيون الاخبار، ج2، ص366
#حکایت
#حجاج_بن_یوسف
#قیامت
#دعوت
#تضمین
#عوض