تونل
تونل!
🔰اولین بار که رد شدم، فقط ترس بود و درد. دو صف بلند، یکی سمت راست، یکی چپ، مثل دیوار. دیواری از آدم، با کابلهایی که مثل مار دور دستشان پیچیده بود.
🔸میایستادند بیحرکت، تا فرمان برسد. وقتی راه میافتادی، تازه شروع میکردند به زدن.
🔹اسمش را گذاشته بودند یومالقیامه. اما ما به آن میگفتیم تونل وحشت.
🔸نوبت به من میرسید، سر و صورتم را با بازوهایم میپوشاندم و میدویدم. کابلها از دو طرف میخوردند به تنم. میافتادم، فرصت بیشتری برای زدن پیدا میکردند.
🔹یکی از بچه ها آرام توی آسایشگاه میگفت: از یه طرف تونل برید. فقط راست یا چپ. خودم امتحان کردم. این طوری اگر آن طرفی بخواهد بزند می خورد توی سر و صورت رفقای خودش. همه با هم خندیدیم. خندهای تلخ، اما واقعی.
📚برگرفته از کتاب اسارت جلد 15 از مجموعه کتب روزگاران
#حکایت
#زندگی_شهدایی