جنگ با نا امیدی
دور آخر مسابقه اسبدوانی بود. کریستوفر تلاش میکرد از بقیه جلو بزند، اما سر پیچ از اسب پرت شد و با شدت زمین خورد و گردنش شکست.
🔸وقتی در بیمارستان چشمانش را باز کرد، متوجه شد که هیچ حسی در بدنش ندارد. او از گردن به پایین فلج شده بود.
🔹پزشک با ناراحتی گفت: خیلی متأسفم، اما باید با این شرایط جدید کنار بیای. هیچ راهی برای برگشت وجود نداره و تا آخر عمر فلج خواهی بود.
🔸کریستوفر تسلیم نشد. او برنامه ورزشی سنگینی را آغاز کرد که تمام قسمتهای بدنش را با تحریک الکتریکی به حرکت درمیآورد. پزشک او با لبخند گفت: با این کارها فقط خودت را ناامید میکنی و زندگی را از اینی که هست، تلختر خواهی کرد.
🔹پنج سال گذشت. او هر روز به تمریناتش ادامه میداد.
🔸صبح یک روز زمستانی، پرستار با هیجان از اتاق کریستوفر ریو بیرون آمد و فریاد زد: دستها و بدنش تکان میخورن!
🔹پزشک ابتدا حرفهای پرستار را باور نکرد، اما بعد از اسکن بدنش، حقیقتی غیرقابلانکار را دید. مغز کریستوفر بار دیگر به بدنش سیگنال ارسال میکرد و بدنش به آن سیگنالها پاسخ میداد.
🔸کریستوفر ریو نه تنها خودش را بهبود بخشید، بلکه نگاه علم را نسبت به سیستم عصبی و توانایی آن در بازیابی بدن را تغییر داد.
#حکایت
#مسابقه_اسب_دوانی
#کریستوفر
#بیمارستان
#فلج
#پزشک
#تسلیم
#تحریک_الکتریکی
#تلخ
#اسکن
#حقیقت
#انکار
#سیگنال
#سیستم_عصبی
#بازیابی
#تغییر