درس عملی
درس عملی!
وسط کار با صدای الله اکبرش دویدم، حتما باز مهرش را گم کرده بود. منصور را وسط بچهها پیدا میکردم که ایستاده و نماز میخواند و طبق معمول مهرش را بچه ها برداشته بودن و حالا گیر کرده بود و با تکبیر گفتن از من با آن همه کار مهر طلب میکرد.
🔸صبر کردم تا نمازش تمام شود، بعد با عصبانیت میگفتم: منصور جان، مگه جا قحطیه؟ برو یه اتاق دیگه نماز بخون که مجبور نشم دنبال مهر تو بگردم.
🔹تسبیحش را میچرخاند و با لبخندی میگفت: میخوام این بچهها از همین حالا نماز رو ببینن، مهر رو لمس کنن. اگه از حالا باهاش آشنا نشن، چطور بعداً بهشون بگم نماز بخون؟
🔸ماه رمضان هم همینطور بود. بعد از سحر، کنار بچهها مینشست، قرآن را باز میکرد و با لحنی خوش میخواند. کمکم، همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن به دست، خط به خط با او همراه میشدم.
🔹اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشان بدهیم.
#ماه_مهمانی_خدا
#ماه_رمضان