سحری در پادگان
سرباز بود و شده بود مسئول آشپزخانه. با شروع ماه رمضان گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، بیاید سحری بگیرد. خبر سحری دادن ابراهیم به گوش تیمسار ناجی رسيده بود.
🔸ناجی همان شب، با عصبانیت خودش را به پادگان رساند. همهی سربازها را به خط کرد، صدا توی سر انداخت و گفت: اگر این خبر به اعلی حضرت برسد میدانید چه بلایی سر تکتک شما در می آورد؟
🔹نگاهی سرد و تحکمآمیز به آنها انداخت و دستور داد: همه یک لیوان آب بنوشند! کسی جرات مخالفت نداشت.
🔸ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت که بهای سحری دادنش بود، برگشته بود آشپزخانه.
🔹با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييکها را برق انداختند و برای اولين بار خدا خدا میكردند تیمسار سر برسد.
🔸ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان روی زمین سرخورده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پايش شكسته بود و ميبايست چند صباحی توی بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
#ماه_مهمانی_خدا
#ماه_رمضان