گذر از صراط
قیامت برپا شده بود. پل صراط، بر فراز دوزخ گسترده شده بود. شعلههای سوزان از جهنم زبانه میکشید و صدای ناله گناهکاران گوش آسمان را میخراشید.
🔸همه در صف بودند، منتظر تا نوبتشان برسد.
🔹جوانی در میان جمع ایستاده بود، تنش میلرزید. قلبش به شدت میتپید. در دلش نجوا میکرد: آیا میتوانم عبور کنم؟
🔸اولین فرشته رو به جوان کرد و گفت: از ولایت علی علیهالسلام بگو!
🔹جوان با وحشت نگاه میکرد. یاد روزهایی افتاد که از عشق امیرالمؤمنین سخن میگفت، سر را بلند کرد و گفت: او امام من است و من عاشق او هستم، فرشته کنار رفت و جوان جلوتر رفت.
🔸فرشته بعد از نماز پرسید: عرق سردی بر پیشانیاش نشست. نمازهایش را خوانده بود، اما نه آن طور که باید، در دلش ندایی میگفت: به رحمت الهی امید داشته باش، فرشته کنار رفت و جوان جلوتر رفت.
🔹فرشته بعد از زکات پرسید، بعدی از روزه و فرشتههای بعد از حج و جهاد و عدل، هر کسی جوابی نداشت به داخل دوزخ میافتاد.
🔸جوان از صراط گذشت، به سوی بهشت رفت، جایی که دروازههای آن برای او گشوده شده بود
📚مناقب ابن شهر آشوب مازندرانی، ج2، ص ۱۵۲
#ولایت_علی_علیه_السلام
#حکایت
#حج
#جهاد
#عدل
#زکات
