خرمای تلخ
خرمای تلخ!
🔸بوی آش تمام خانه را پر کرده بود. دور سفره افطار نشسته بودیم صدای تلفن بلند شد. صاحبخانه گوشی را برداشت، با صدایی مردد گفت: معصومهخانم! رو به من کرد و گفت: با شما کار دارن، از سرخهاس.
🔸چشمهایم از تعجب گرد شد، پرسیدم با من کار دارن؟ انگشتهايم از شهد خرمای توی دستم به هم چسبيده بود. گوشی را گرفتم، برادرم بود. پشت سر هم حرف میزد، انگار عجله داشت از خواهرمان گفت که چند روز پیش در سرخه روزنامه خریده بود.
🔹گفت که شهيد آوردند و قرار است تا چند روز ديگر تشييع کنند. با صدای لرزان گفت: اسم محمد هم بين اسامی شهدا توی روزنامه بوده. تمام بدنم سست شد. انگار خانه دور سرم چرخید، بی اختیار روی زمین نشستم صدای محمد از دور میآمد که میگفت: بايد بیای براي شناسايی پسرت.
🔸 فردا صبح هر چه التماس کردم، علیاکبر نگذاشت که با او بروم. دلشورهی غریبی داشتم. او تنها رفت پزشکی قانونی. وقتی برگشت، گریه میکرد، اما در میان اشکهایش، ناگهان خندید و گفت: باور نمیکنی معصومه! جورابهای ضخیمی که از کفش ملی براش خریده بودم، سالم مانده بود! دوباره زد زیر گریه، آنقدر که شانههایش میلرزید.
#ماه_مهمانی_خدا
#ماه_رمضان